رمان ورود ممنوع بارگزاری به زودی...

صفحه اصلی
متن صفحه اصلی

«پارت_یازدهم»

فرداش چون پرواز داشتیم مجبور شدم زودتر پاشم قبل از هر کاری رفتم پایین و صبحانه دو تا سوییت رو گرفتم اول به اتاق خودم رفتم وارد که شدم لبخندم محو شد
_سلام
_عه سلام شما چرا بلند شدید خب نباید زیاد تکون بخورید دوباره خونریزی...
دستشو به نشونه ادامه نده بلند کرد و اومد نشست پشت میز لبخندی از سر رضایت به صبحانه زد
_چیز خاصی نیست نگران نباشید یه خراش سطحیه
کاملا حق به جانب گفتم
_همین خراش سطحی داشت منجر به مرگتون میشد
خیلی خونسرد برای خودش لقمه گرفت و خورد
_حالا که اتفاقی نیوفتاده و من زنده ام
البته به لطف من اقای امیر خان حسابی بابت این خونسردیش حرصم گرفته بود عه عه انگار نه انگار همین دیشب بود که داشت جون میداد وقتی دیدم سیب زمینی تر از این حرفاس که بخواد چیزی بگه پا شدم
_جایی میرید
به اون یکی ظرف اشاره کردم
_صبحانه اقای افشار رو بدم
_پس میشه لطف کنید یه دست لباسم برای من بیارید
یه اشاره به تیشرت و شلوار خونیش کرد به ناچار سری تکون دادمو زدم بیرون اول چند تقه به در زدم
_بیا داخل
کارت زدمو وارد شدم مثل همیشه جلوی تلویزون بود کانال ها رو زیرو رو میکرد سلام بلند بالایی کردمو طبق معمول جوابی نشنیدم
_براتون صبحانه اوردم...
_بزار روی همون اپن
مطیعانه انجام دادم بعد چند قدم به سمتش رفتم
_ ام چیزه یعنی وسایل های اقای امیر کجان؟
نگاه پرسشگرانه ای بهم انداخت قبل از اینکه چیزی بپرسه پیشدستی کردم
_لباساشون بخاطر موضوع دیشب خونیه ازم خواستن براشون...
_اتاق سمت چپ
بی نزاکت بزار حرفم تموم شه خب وارد اتاق شدم دکوراسیونش کاملا شبیه اتاق خودم بود تعجبی هم نداشت سوییت های هتل معمولا شبیه هم هستن نگاهی گذرا به اتاق انداختم
یه تخت یه نفره با طرح قهوه ای شکلاتی یه میز عسلی کنارش فرش دایره ای شکل وسط اتاق چند تابلو نقاشی به دیوار بلاخره گوشه دیوار کوله پشتیشو پیدا کردم مشغول گشتن توی لباساش شدم که دستم به یه شئ خورد عجیب بود بین لباسا خب منم که کنجکاو... بیرون اوردمش با دیدنش چشام داشت از حدقه درمیومد هم ترسیده بودم هم شوکه شده بودم با صدای افشار سکته کاملو زدم
_داری چیکار میکنی دو ساعته
هول شدم و نفهمیدم چجوری تفنگو تو کوله پرت کردم دست کردم و بدون نگاه کردن یه تیشرت و یه شلوار برداشتم برگشتم سمت افشار مطمئنم رنگم پریده بود لبخند چرتی زدم
_تا کیفشونو پیدا کردم طول کشید ببخشید با اجازتون
زیر نگاهای مشکوک افشار فلنگو بستم و با سرعت نور زدم بیرون به اتاقم رفتم و پشت در تکیه دادم با صدای امیر یه متر پریدم انگار این دو تا عادت دارن ادمو سکته بدن
_چی شده؟
خونسرد خودمو نشون دادم
_مگه باید چیزی شده باشه
_اخه...
نذاشتم ادامه بده
__بفرمایید لباساتون
لبخند پرنگی زد
_سلیقتون بی نظیره
تازه نگام افتاد به لباسا شانسی شانسی بد هم نشده بود تیشرت جذب کالباسی با شلوار جین ابی پرنگ لباساشو دادم اینقد سر در گم بودم و نمیدونستم چیکار کنم نمیتونستم خودمو قانع کنم که یه شرکت ساختمان سازی ساده چرا باید تفنگ داشته باشه چرا باید بخوان بکشنشون بازدید ارزو رو چک کردم از اونشب هنوزم ان نشده بود حس بدی داشتم زنگش زدم جواب نداد لابد موبایلش خراب شده براش ویس گرفتمو ریز و درشت ماجرا رو گفتم
_...تا یه ساعت دیگه برمیگردیم من خیلی نگرانم ارزو احساس امنیت ندارم اگه اتفاقی افتاد به پلیس خبر بده فعلا
گوشیو گذاشتم روی میز که نگاهم به امیر افتاد وای اصلااا اینو یادم نبود خدای منننن گند زدم یعنی از کی اینجاست...
{سخنی از نویسنده: ببخشید مزاحم خوندتون شدم عزیزان طبق نظرسنجی یه عده گفته بودن که احساسات بقیه شخصیت های داستان رو هم روایت کنم از این رو بنده تصمیم گرفتم به صورت ازمایشی در این پارت از زبون عماد هم بنویسم لطفا بعد از خوندن این پارت ازمایشی نظرتونو بگید ببینم بهتر شده یا نه ممنونم:)}
(عماد)
کش و قوسی به بدنم دادم تلویزیونو خاموش کردم و مشغول صبحانه شدم چندی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد صدامو صاف کردم
_سلام
صدایی که تو گوشم پیچید متعجبم کرد
_ماموریتتون داره طولانی میشه
_میدونم اما..
_اما و اگر نداره هر چه سریع تر باید تمومش کنید
کلافه سری تکون دادم
_سعیمو میکنم
_وقتشه خوب شی مقدمات فراهمه تا اخر هفته عادی جلوه کنی تمومه
_بله قربان
_حواستو خوب جمع کن عماد جای هیچ اشتباهی نداری کوچیک ترین اشتباه جونتونو بخطر میندازه بابت کسری هم یک هیچ به نفع من
صدای متعدد بوق اه لنتی گوشیو کوبیدم رو میز...
...ساعت یک رفتیم فرودگاه نیلی رفت بلیطا رو تحویل بده نگاهی به قیافه نسبتا داغون امیر انداختم زیر چشش که بادمجون لبای ترک خورده موهای بهم ریخته ناخوداگاه خندم گرفت
_چیه ادم ندیدی؟
خندمو جمع کردم
_ادم دیدم میمون کتک خورده ندیدم
با چشم غرش زدم زیر خنده خودمو جمع کردم یاد اون دختره افتادم
_راستی تو کولت چیز خاصی داشتی
_نه لباسام وسایلام عه راستی عماد این دختره یچیزایی پشت گوشی بلغور میکرد اسم تفنگو و پلیسو خطر و اینا بود نمیدونم تا چه حد میتونه خطرناک باشه برامون
_گندش بزنن
نفسمو حرصی دادم بیرون سرمو برگردوندم سمت امیر
_ایتا زنگ زد امروز هشدار داد بنظرت این دختره چیزی میدونه؟

_نمیدونم فرصت ریسک کردن نداریم مخصوصا که خود ایتا بهت زنگ زده کوچیک ترین اشتبا قیمت جونمونه
با اومدنش حرفمون نصف نیمه موند قبل از سوار شدن به هواپیما به سیاوش پیام دادم ادرس و ساعت رسیدنمو دادم گوشیمو خاموش کردم...
(نیلی)
...بعد تحویل چمدونا به سمتشون رفتم
_میرم تاکسی بگیرم الان...
صدای افشار سر جام میخکوبم کرد
_لازم نیست با اون میریم
_پس شما بفرمایید با اجازتون منم برم خونه خو...
_همچین اجازه ای نداری
چشام گرد شد
_ام.. منظور عماد اینه چه کاریه حالا دو تا ماشین بگیریم همین که ما میبره سر راه شما رو هم میرسونه به رسم ادب و تشکر
هم قانع شده بودم هم از نگاهای غضبناک افشار و یاداوری اینکه میتونه چقدر خطرناک باشه چاره ای جز قبول کردن نداشتم با لبخند کج و کوله ایه رفتم نشستم به عقب نگاه کردم امیر مشغول بحث کردن با افشار بود بلاخره اومدن سوار شدن بر خلاف انتظارم افشار به کمک امیر عقب نشست رومو ازش گرفتم و به شیشه خیره شدم هوای تهران واقعا دلم براش تنگ شده بود چیزی نگذشته بود که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم تا برگشتم دستمال خیس و معطری روی صورتم قرار گرفت قبل از هرگونه تقلایی با اولین نفس همچی سیاه و تار شد...
 چشامو باز کردم هنوز سرم سنگین بود داخل اتاق نسبتا تاریکی بودم که فقط یه لامپ کوچیک وسطش بسته شده بود دست و پام بسته بود و گوشه ای روی زمین افتاده بودم وجود کس دیگه ای رو توی اتاق حس میکردم با صدای قدماش که هر لحظه بیشتر میشد ترسم بیشتر میشد کوبش قلبم شدت میگرفت کمی جلوتر اومد و چهرشو زیر نور دیدم چند بار چشامو باز و بسته کردم مطمئن بودم خود افشاره دستاش تو جیبش بود و با لبخند کجی نگام میکرد نمیدونستم خوابم توهم زدم چی به چیه اره حتما خواب بودم افشار که فلج بود الان داره راه میره مگه میشه!!! هنوز مات و مهبوت اتفاقات بودم که صداش تو تک تک سلول هام نفوذ کرد
_به جهنم خوش اومدی خانم کوچولو...
صداش تو سرم اکو شد... 

(پارت_دهم)
صبح راس ساعت مقرر شده رفتم اتاقشون حدودا یک ساعت بعد اقای افشار از خواب بیدار شد و صبحونشو دادم تا ساعت ۱۱ خودمو سرگرم تلویزیون کردم بعد هم تا تایم ناهار با گوشیم ور رفتم تایم ناهار افشار رو کنار خودم نشوندم و براش طبق میلش غذا کشیدم و مشغول شدیم چندی نگذشته بود سرمو بالا گرفتم باز اون پسر موقهوه ایه جلوم بود لبخند پررنگی به لب داشت خطاب به افشار دستشو دراز کرد
_به به اقای مهندس عماد خان افشار چه سعادتی
افشار بر خلاف تصورم با حالتی سرد و جدی دست بهش داد
_فکر نمیکردم پروژتو برسونی به مناقصه
بدون هیچ تعغیری تو حالت چهرش جواب داد
_حالا که رسونیدم
پسره همچنان لبخند میزد نیم نگاهی به من انداخت و رو به افشار گفت
_معرفی نمیکنی؟
با همون لحن مخصوص خودش صحبت میکرد
_پرستارم هستن
پسره چند ثانیه نگاهم کرد منم خودمو مشغول غذا کردم یعنی برام مهم نیست بعد از چند لحظه صداش زدن و رفت افشار کلافه دستاشو تو موهاش فرو کرد و صدای تند نفساش به وضوح میشنیدم یعنی این پسره نسبتا اشنا که الان میدونستم اسمش کسری اس کیه که اینقدر رو اعصاب و روان افشار رفته
کسری!...کسری!
رفتم به گذشته یاد یک شب
_بجنب بریم کسری وقت نیست پلیسا الان میان
باز هم هر چی فکر میکردم چیز خاصی جز همین یه جمله یادم نبود تا اخر ناهار به این فکر میکردم کسری کیه و چرا اینقدر اشناس اما بازم هیچی یادم نمیاد لنتی
حدودای ساعت ۷ بود که امیر اومد و من به اتاقم رفتم فردا بر خلاف امروز افشار هم باید در جلسه ها شرکت میکرد و این یعنی مستمع ازاد
حوصلم سر رفته بود ارزو هم انلاین نبود طی یک حرکت انتحاری یه فنجون قهوه درست کردم‌ و رفتم تو بالکن با اینکه هوا شرجی بود ولی چون هنوز زمستون تموم نشده بود هوا گرم نبود دمپایی پا کردم و رفتم تو بالکن قهوه مو دستم گرفتم و مزه مزه میکردم تو همین حین بودم که صدای موزیک ملایمی منو به خودش جلب کرد زیاد واضح نبود اما معلوم بود از همین نزدیکیاست کمی خودمو به منشا صدا نزدیک شدم اره صدا از ساختمان بغلی میومد کلی جیغ و سوت هم قاطی صدا موزیک بود به سرعت رفتم داخل و صندلی میز ارایشو اوردم تو بالکن و نزدیک ترین جا برای شنیدن اهنگ نشستم صدا کم و بیش قابل تشخیص بود اهنگ زیبایی بود و من همراش زمزمه میکردمو قهوه میخوردم
یکی رو ساختم مثل تو اما تمام تنش از گِله...
یه لب خندون گذاشتم، مثل خنده ناز و خوشگلت...
من اون صورت ماهو باز، درست عین خودت ساختم...
من قلبم رو دادم بهش، بشه مثل خودت واسم...
فرقش با تو اینه فقط این مجسمت...
جایی نمیره و توو دستم هست:)
کل تنش گِله اما باز هم مثل آدمه...
فرقش اینه تمام روحم رو دادم بهش...
وجودم رو دادم بهش...
جای تو اینجا یه عمری با منه...
(مجمسمه مسیح ارش)
صدای سوت و جیغ نشوندهنده یک مهمونی بزرگ یا یه تولد مفصل بود یه سرور جذاب حدودا یک ساعتی به همین منوال گذشت به داخل برگشتم موبایلمو چک کردم باز هم ارزو انلاین نبود عجیبه! پیامی بهش دادمو جویای احوالش شدم بیخیال موبایل پا شدمو رفتم یه دوش گرفتمو با کلی فکر کردن خوابم برد...
بعد از هوشیاری کامل و صرف صبحانه لباس پوشیدم و از هتل زدم بیرون اول یسر رفتم دریا جمعیت زیادی تو ساحل بودن همه مشغول خودشون بودن هوا بشدت جذابی بود تو حال و هوای خودم بودم که دستی روی شونه ام حس کردم سریع برگشتم یه دختر جوون بهش میخورد هم سن و سال خودم باشه یه جفت چشم قهوه ای بینی کوچیک لب های متوسط روی هم رفته زیبا بود لبخندی زد و به توپ توی دستش اشاره کرد
_میای والیبال ما یه نفر کم داریم
نگاهی سرسری به دورو برم انداختم چند نفر یه گوشه وایساده بودن و به ما نگاه میکردند گیج نگاهش کردم
_والیبال نمیدونی چیه؟
نگاهش رنگ شیطنت داشت
_میدونم چیه منظورم این بود که تیمت اونان؟
به اون چند نفر اشاره کردم سرشو به نشونه مثبت تکون داد
_قابل میدونی؟
لبخندی زدمو پا شدم منو توی تیم خودش برد و سه به سه تقسیم شدیم دو تا پوئن ۲۵ تایی بی وقفه بازی کردیم واقعا حال داد مخصوصا که اکیپ جوون و پر شر و شوری بودن دختره سمتم اومد دستشو دراز کرد نرم دستشو فشردم
_خیلی خوش گذشت مرسی که اومدی من بهارم
_منم نیلی ام
_بزار بچه ها بهت معرفی کنم
دستشو سمت اون یکی دختره گرفت
_دلارام
سرمو به نشونه خوشبختم تکون دادم
_این بهراده برادرم
پسره قد بلند چشم ابرو مشکی با جذبه خاصی وایساده بود بی اغراق جذاب بود اما نه برای منی که با افشار درخور بودم
_اینا هم شیهاد و دیاکو دوستان من بچه ها نیلی نیلی بچه ها
لبخند گرمی زدم
_خوشبختم
اکیپ جذابی بودن خوش و خرم یجورایی منو یاد اکیپ قبلی خودم مینداختن بعد از گرفتن شماره بهار با یه خداحافظی خوشحاشون کردم افتاب دیگه کاملا مستقیم رو سرم بود و دیگه حال دریا رو نداشتم حوصله هتل هم نداشتم بعد از پرسیدن از چند نفر نزدیک ترین رستوران به هتل رو انتخاب کردم و برای صرف ناهار تشریف فرما شدم ببعد از سفارش غذا تازه تونستم محیط رو انالیز کنم رستوران کاملا مدرنی بود نمای داخلیش کاملا از چوب بود از پارکت کف زمین تا میز و صندلی همه به رنگ قهوه ای تیره بودن حتی منو هم ! همچنان مشغول دید زدن اینطرف و اونطرف بودم که غذا رو اوردن و خلاصه مشغول شدم بعد از خوردن غذا زدم بیرون و قدم زنان به سمت هتل رفتم چیزی نمونده بود تا در ورودی که نگاهم به تابلویی افتاد «کنسرت مسیح ارش دوشب راس ساعت ۱۱»
تازه یاد دیشب افتادم و بالکن پس کنسرت بوده نه مهمونی امشبم بود شونه ای بالا انداختمو رفتم سمت هتل وارد که شدم باد خنکی به صورتم خورد باعث شد حال بد و گرمای نسبی بیرون فراموشم شه داشتم سمت پله ها میرفتم که ... خدایا تقصیر منه فضول چیه که همیشه صداها بهم میرسه! کسری و یه نفر دیگه که تا بحال ندیده بودمش روی مبلای راحتی لابی نشسته بودن و حرف میزدن چیز زیادی نشنیدم پس روانه پله ها شدم که اسم افشار به گوشم خورد نامحسوس عقبگرد کردمو روی نزدیک ترین مبل ممکن پشت بهشون نشستم حالا واضح شده بود صداشون
_ببین کسری جای هیچ ریسکی نیست یبار برای همیشه شرشونو کم کن بخدا کم نخوردیم ازشون همین امروز ندیدی با پای علیلش اومد همه زحمات یسالمونو به باد داد
با صدایی که اوج کلافگیشو نشون میداد خطاب به اون مرده حرف میزد
_بی عرضگی خودتو تقصیر اونا ننداز چه غلطی میتونم بکنم فردا مناقصه اصلیه
عجیبه چند لحظه صداشون به پچ پچ تبدیل شد منم دیدم که چیزی عایدم نمیشه پا شدم رفتم بالا اضطراب و استرسی ناخوداگاه سراغم اومده بود منظورشونو نمیفهمیدم پوووفف حرفاشون حسابی فکرمو مشغول کرده بود فکری به سرم زد سمت اتاقشون رفتم و چند تقه به در زدم چند دقیقه بعد امیر با سر وضعی نامناسب توی درگاه در ظاهر شد
_سلام
از دیدنم تعجب کرد و بعد نگاهی به سرووضعش یکم خجالت کشید لباس بالا تنه نپوشیده بود فقط یه شلوارک پاش بود موهاشم خیلی بهم ریخته بودن تنشو پشت در کمی کشید منم سرمو انداختم پایین و خندمو قورت دادم
_عه سلام خوبید ببخشید من خواب بودم
همزمانی دستی به موهاش کشید چه وقت خوابه حالا
_ببخشید مزاحم شدم شما کسی به نام کسری میشناسید؟
اخماشو تو هم کشید و با لحن خاصی پرسید
_چطور؟
هول شدم
_ام چیزه یعنی بگید میشناسید یا نه
مشکوکانه نگام کرد یه تای ابرو داد بالا
_اره یکی از شرکت های رقیبمونه چطور؟
_مهم نیست ببخشید خداحافظ
دست پاچه به سمت اتاقم رفتم
_ام خانم نیلی راستی
برگشتم سمتش
_ما فردا نیستیم..
ناخوداگاه از زبونم پرید
_مناقصه اصلیه...‌‌
تعجب کرده بود و سعی میکرد به روی خودش نیاره
_ام... بله
گند زدم باز زیر لب خداحافظی کردمو رفتم داخل پشت در تکیه دادم وای خدااا
...بعد از صرف شام به اتاقامون برگشتیم بعد از یکی دو ساعت وقت تلف کردن با تلویزیون تصمیم گرفتم برم بالکن حداقل از موسیقی لذت ببرم مطمئن بودم الان دیگه بلیط گیرم نمیاد چون جمعیت زیادی مطمئنا برای این کنسرت میومدن حداقل یه هفته قبلش بلیطا فروش میره به سمت بالکن روانه شدم روی صندلی نشستم نسیم خنک همراه اهنگ به به زمان زیادی سپری نشده بود که قاطی سرو صداهای کنسرت صدای شکستن اجسام و درگیری میومد گوشامو تیز کردم از اتاق امیر اینا بود پا شدم خودمو به بالکنشون نزدیک کردم و سعی کردم به سر و صدا هایی که هر لحظه بیشتر میشد گوش بدم اما صدای موزیک اجازه نمیداد ناچار سریع رفتمو لباس پوشیدم و از لای در به بیرون نگاه کردم خبری نبود تو سالن هر چی بود تو اتاقشون بود طی یه حرکت ناگهانی خودمو به در اتاقشون رسوندم در باز بود اما نه اونقدری که دید داشته باشه با صدای شکستن چیزی از جا پریدم
_اومدم برای تسویه حساب عماد خان تا بعد از این همه سال که حق منو شرکتمو خوردی عاقبتشو نشونت بدم
ناخوادگاه رفتم به اون شب کذایی وقتی از اون خونه زدم بیرون همون حوالی بدون مقصدی قدم میزدم با حال و احوال زار ...چند ماشین مشکی توی اون اتوبان خلوت تو ظلمات شب ساعت هم یک یا دو نصف شب فک کنم دور تا دور یکیو احاطه کرده بودن نه میتونستم نه حالو حوصلشو داشتم وایستم فقط یه ادم با قد و هیلکی ورزشکاری یه لحظه از جلوی نور چراغ های ماشین رد شد موهای قهوه ایش توجهمو جلب کرد ژست خاصش
_اومدم تسویه حساب کنم باهات بچه...
بعدم صدای شلیک...
_بجنب بریم کسری پلیسا الان میان
....
با یاداوری و شناخت کسری استرس گرفتم انگشتامو تو دستم میفشردم اومده تسویه حساب کنه با امیر و افشار!! چیکار باید میکردم؟ پلیس نه تا اونا میومدن که باید جنازشونو جمع کنم خدایا خودت کمکم کن دست پاچه بودم و کلافه از شدت ترس قلبم دیوانه وار خودشو به سینه ام میکوبید طی یک تصمیم آنی زدم به سیم اخر و رفتم داخل وارد حال شدم پشت کسری بودم و منو نمیدید افشار و امیر با صورتی زخمی و کبود رو به رو کسری و من قرار داشتن کسری لوله تفنگشو به سمت افشار گرفته بود و با حالت خاصی تهدیدش میکرد و گاهیم سر مست میخندید از ترس حرات نفس کشیدنم نداشتم افشار که انگار متوجه من شده بود شوک شده به من نگاه میکرد چیزی از نگاهش نمیفهمیدم وقت تنگ تر از اون چیزی بود که بخوام فکر کنم و یا خنگ بازی دربیارم هر لحظه ممکن بود دست روی اون ماشه لعنتی بره پس بی وقفه دست بردم و صندلی رو بی صدا بلند کردم با همه قدرتم به کمر و سر کسری کوبیدم کمی به جلو پرت شد اما تعادلشو حفظ کرد برگشت و با من چشم تو چشم شد پوزخندی زد و با حالت خاصی نگاهم کرد از اخم تو پیشینوش معلوم بود که خیلی کفریه چند قدم به سمتم اومد و من عقب رفتم و کمرم خورد به در و بسته شد دستشو گذاشت مماس سرم سرشو اورد سمتم نفسای داغش به صورتم میخورد
دندوناشو رو هم مسابید
_تو لنتی اینجا چه غلطی میکنی هاننن
_ممم ...
لرز صدام باعث شد ادامه ندم تک تک سلولام میلرزیدن
امیر که فرصتو خوب دید بی صدا اومد سمتش و از پشت گردنشو گرفت قصد خفه کردنشو داشت اما نمیشد تفنگ تو دست های زور مند کسری بالا پایین میشد درگیری بالا گرفته بود امیر مشت های محکمی به کمر و گردن کسری میزد تعادلشو از دست داده بود و امیر به یه حرکت ماهرانه تفنگو انداخت رو زمین امیر یه لحظه غفلت کرد کسری خودشو از حسار دستش ازاد کرد و برگشت سمتش و سینه به سینه هم شدن یقه همو گرفتن همدیگه رو به باد مشت و لگد گرفتن اخر سر امیر با یه مشت نقش زمینش کرد و روی پاهاش نشست و چپ و راست مشت میزد وقتی که حس کرد دیگه داره از هوش میره ولش کرد و نا غافل چاقویی به شکمش فرو شد ناخوداگاه جیغ کشیدم
_دست از پا خطا کنی خونتو میریزم کصافت
با تعجب برگشتم سمت افشار از شدت عصبانیت چشمای مشکیش به خون نشسته بود به وضوح زدن ضربان کنار شقیشو میدم
تازه توجهم به تفنگی جلب شد که توی دست افشار بود اما تفنگ کسری که هنوزم روی زمین بود! کسری پا شد و امیر ناله کنان رو زمین افتاد
_دستتو بزار رو سرت و بشین
اینقدر محکم و با تحکم اینو گفت که منم ناخوداگاه زانوهام شل شدن با لحنی کاملا جدی
_میتونم بهت اعتماد کنم؟
_با منید؟
_ن پس با کیم میتونم؟؟
بزور جوابشو دادم
_بله
_امیرو ببر تو اتاقت مراقبش باش
دست پاچه اما سریع سمت امیر رفتم اروم زیر بازوشو گرفتم از درد ناله میکرد به هر زحمتی بود به اتاقم بردمش گذاشتمش رو تخت بعد از اینکه چاقو رو از بدنش خارج کردم وسایل مورد نیاز پانسمانو اوردم چیز زیادی نداشتم و فرصت خرید هم نبود زخمش نسبتا عمیق بود و هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیوفته به ناچار به جای بتادین از الکل برای ضد عفونی کردن زخمش استفاده کردم از درد صورتش جمع شده بود اما نای ناله کردنم نداشت به سختی زخمشو پانسمان کردم بنظرم بخیه لازم نبود اما لازم بود نخ بقیه داشته باشم که اگه اتفاقی افتاد بتونم از پسش بر بیام لباسام که خونی شده بودنو عوض کردم و بعد از سر زدن به امیر به اتاق افشار رفتم خبری از کسری و تفنگ و هیچی نبود متعجب بودم یعنی توس این نیم ساعت چه اتفاقی افتاده بود از تعجب چشام گرد شده بودن
_دنبال چیزی هستی؟
با صداش به خودم اومدم
_ ام نه اها یعنی میخواستم بگم من به نخ بخیه احتیاج دارم میرم دارو خونه فعلا هم پانسمانش کردم
سرشو تکون داد
_نمیمیره که؟
عجب سنگدلی هستی بابا رفیق فابته اینجوری میگی
_نه خیالتون راحت
.. بعد از خرید نخ بخیه و مواد لازمم به هتل برگشتم اول رفتم اتاق افشار و بهش قرصاشو دادم و کنار تختش بردمش خودش بلند میشد و میتونست بشینه روی تخت نشست
با لحن سرد و جدی همیشگیش و یکم تحکم
_از کجا فهمیدی اینطرف درگیریه؟
یکی نیست به این بگه ببخشید اقای مهندس که فهمیدم و نزاشتم بمیرید تو چشاش زل زدم
_تو بالکن بودم دیدم سروصداس اومدم دیدم...
_هر جا سروصدا بود باید سرتو بندازی بری تو؟
بهم برخورد نیلی بی پروائه درونم زنده شد
_بد کردم نزاشتم دخلتونو بیاره د بیاو خوبی کن
اول متعجب شد با چشمای نافذش زل زد بهم
_دیگه نبینم صداتو بندازی تو سرت
بازم خشک و جدی منم بد تر از خودش شدم
_چشم امر دیگه ای؟ از این به بعد خواستم از حقم دفاع کنم حتما ازتون اجازه میگیرم
برای خودم هم عجیب بود مدت ها بود زبون درازی نمیکردم مطیع بودم سرکش نبودم اما باز اون نیلی سرکش و‌گستاخ درونم بیدار شده بود جسور بود تا جواب تک تک حرفای اینو بده توهین هایی که بهم شده بود رو بگه و حقمو بگیره اما حیف که افشار دیگه حرفی نزد و منم قصد رفتن کردم
_میشه یه درخواست کنم؟
صداش اروم بود اما همچنان جدی
بدون اینکه برگردم نگاش کنم وایستادم
_مراقب امیر باش
هه انگار تو نگی من مراقبت نمیکنم بی توجه بهش با یه خداحافظی کوتاه زدم بیرون رفتم اتاقم یراست سمت امیر رفتم زخمشو بررسی کردم خوب بود اما کمی تب داشت رفتم براش مسکن اوردم و مدادم دستمال خیس به پیشونیش میزاشتم تا تبش بیشتر از این نشه یبار بیدارش کردم نصفه نیمه به هوش بود پا شویش دادم وقتی از حالش مطمئن شدم تقریبا صب شده بود و همونجا کنار تخت خوابم برد...

 

 

«پارت_نهم»
کفشامو پوشیده نپوشیده پا کردم و سمت در حیاط رفتم تا اینکه درو باز کردم دختری با قد بلند و چشمای توسی مانتو کالباسی و شلوار توسی که هارمونی قشنگی با چشماش درست کرده بود روبه رو شدم یک دسته گل هم تو دستش بود لبخندی زدم
_با کسی کار دارید؟
نگاهی سر تا پام انداخت و با غرور اما با لوندی گفت
_با تو نه

با دست کنارم زد و رد شد و من همچنان محو تماشای زیبایی هاش بودم واقعا و بدون اغراق جز محدود ادمایی بود که خدا وقت زیادی رو صرف کشیدنش کرده بود من که دختر بودم به سختی دل از نگاه کردن بهش کشیدم به خودم اومدم دیدم رفته داخل خب حس کنجکاوی بهم غالب شد بسمت در رفتم طوری که کسی منو نبینه جایی پناه گرفتم و از گوشه در که خیلی به سختی میشد داخل رو دید به داخل خیره شدم دید زیادی نداشتم فقط عماد تو کادر بود بیخیال دید زدنشون شدم و اومدم که برم صداشون به گوشم خورد گنگ بود و اصلا قابل تشخیص نبود کمی با دقت تر نگاه کردم از همینجا لوندی و دلبری های دختره کاملا مشخص بود اینو از لبخند عماد میتونستم بفهمم دقایقی بعد دختره به سمتش رفت دستشو گذاشت روی دست عماد چهره اش اخمو نبود ! بد خلق نبود خوشحال بود لبخند میزد چشماش اون دو تیله ی مشکی اش ستاره بارون بود.... نه نه امکان نداشت عماد نه نمیتونه ... غرق در توجیح خودم بودم دختره ریز ریز حرف میزد و میخندید عماد هم متقابلا لبخند میزد بعد دقایقی عماد قهقه ای سر مست زد این اولین بار بود خنده از ته دلشو میدیم اینبار عماد پیش قدم شد و دست دختره رو گرفت و به سمت خودش اوردش و پیشونیشو بوسید .... دیگه هیچی نمیدیدم و همون صدا های گنگ رو هم نمی شنیدم غم دنیا رو سرم اوار شد.
پس بگو اقای مغرور جدی عاشقه با یاداوری عاشقه اشک تو چشام جمع شد دلم به حال خودم بشدت میسوخت مگه من ادم نبودم!مگه من دل نداشتم ...غرورم له شد... خودم له شدم .‌‌‌.. حالا هم ته مونده عشقم ...
با قیافه ای داغون از خونش زدم بیرون پاهام جون راه رفتن نداشت انگار تو شوک بودم بغض؟ نه بغض نداشتم حتی دلم گریه هم نمیخواست کمی خسته بودم اره از زندگی خسته بودم از اداما... از خودم... از عشقم... نه من دیگه حق نداشتم به اون بگم عشقم ... پس اقای افشار!
بی هدف به مقصدی نامعلوم قدم میزدم اونقد خراب بودم که نمیدونستم کجام دلم عجیب یه دوری میخواست یه دوری همیشگی از این دنیا...
گوشیم زنگ خورد نگاهم روی اسم ارزو ثابت موند بعد از چند لحظه اتصال تماسو لمس کردم
_الو سیلاممم دختر خوبی کجایی؟شاخ شدی احوال نمیگیری؟
با صدایی که از ته چاه میومد سلام کردم بله باعث شد لحن شوخ ارزو خیلی سریع تعغیر کنه
_چته؟ خوبی؟؟؟
_ارزو ... نه
_جونم چی شده؟! کجایی بیام دنبالت
_ول...
_حرف نزن کجایی میگم؟
_نمیدونم
_دختره پاک خل شده بگو کجایی لوس نشو
_لوکیشن میفرستم
_اوکی زود
قفل بودم ... تا حالا اینقد تو زندگیم پوچ نشده بودم تا حالا اینقد بی ارزشی رو تجربه نکرده بودم فقط یک چیزیو میدونستم اینکه دیگه حق نداشتم بهش فکر کنم اقای افشار دیگه مال من نبود البته قبلشم مال من نبود اما حالا دیگه کاملا باید از ذهن و قلبم پاکش میکردم
یه ربع بعد ماشین ارزو جلوم ترمز کرد سوار شدم و بعد از در رفتن از زیر سوالاش به سمت بام تهران رفتیم تو راه اهنگی پلی کرده بود که عجیب به حال و هوای من میخورد
مال خودم من باش ...
دلتو بسپار به دلم قلبمو میدم جاش...
یجوری میخوامت هر کی که جز من گفت دوستت داره گوش نده به حرفاش مال خود من باش مال خود من باش...
سفید شدن تار موهام دیدی...
خراب شدن ارزو هام خندیدی‌‌‌...
غمت چیکار کرده باهام...
دلبر نازم...
بیا که من جلو همه بهت بنازم...
بیا عزیزم نزار که من زندگیمو بازم ببازم...دلبر نازم دلبر نازم
جوونیمو ازم گرفت وقتی دستای عشقمو گرفت...
رفتو تو بغلش اروم گرفت...
چقدر بهم میومدیم:)
به قلبم ضربه ی محکمی زدی
ای بابا چی شد یهو بهم زدی ...(دلبر ناز_ امیر قومی)
... هوا خیلی خوب بود پیاده شدیم در نزدیک ترین جای ممکن به لبه نشستیم انگار منتظر بودیم یکیمون شروع کنه اما این سکوت با صدای ارزو شکسته شد
_خب...
_کم اوردم
سرمو انداختم پایین
_زندگیم توی یک لحظه نابود شد البته نابود بوداا اما اینقدر حسش نمیکردم
به رو به رو خیره بود خیلی خوب بود حرف نمیزد خوشم میومد فقط گوش میداد
_کم اوردم برا یکی خیلی جنگیدم همچیمو گذاشتم غرورمو عشقمو جونمو همچیموو جلو همه لهم کرد هی به خودم نهیب زدم توجیح کردم خودمو خودمو گول زدم اما واقعااا احتساب اینجاشو نمیکردم
نمیتونستم ادامه بدم بغضم شکست به بغل ارزو پناه بردم بعد از اینکه کمی مسلط شدم به خودم همچیو براش گفتم تقریبا
_بد شکستم
سری تکون داد بلاخره به حرف اومد
_میفهمم اخرش تموم راهیو که قلبت رفتی باید با عقلت برگردی
_خیلی ضعیفم نه؟
_ضعیف چیه دیوونه؟ اصلا ضعیف نیستی اصلا بی اراده نیستی فقط یمدت راه اشتباه رفتی یمدت طولانی تقریبا
_اما من...
_اما و اگر نداره پاشو بابا خودتو جمع و جور کن دست خودتو بگیر خودتو بغل کن عاشق خودت باش اگه جایی برای بقیه موند بعد غمبرک بزن خلکم
_میتونم؟
_تو احمق بتونی؟! نه دیگه عقل این کارو نداری
خنده ای زد و ادامه داد
_من هستم کمک میکنم
_ام..
_نق نق نکن دیگه مرسی اه
_شرمندت میشم که
لحنش شیطون شد
_شرمنده که باید باشی در مقابل خوبی های من اصلا وظیفته
لبخندی زدم چقدر خوب بود توی این روزا یکیو داشتم که خودش یه تنه نازمو بخره لوسم کنه از یورم له و لوردم کنه؛) رفاقته دیگه تلفن ارزو زنگ خورد تا نگاش به گوشیش افتاد نیشش باز شد پا شد و رفت جواب داد عجیب غریب شده!!
نم نم بارون شروع شد
حال بابامو خیلی امروز درک کردم بابامم تجربه اینو داشت روزی که مادرم اون مرد غریبه رو بهش ترجیح دادو گفت باهات خوشبخت نیستم گفت بچه هات مال خودت گفت نمیخوامت دست اون مردو گرفت و رفت منم امروز دستای عشقمو تو دست غریبه ها دیدم عجیب درکش میکردممم
_خب عشقم من باید برم بیمارستان
_فداتشم مرسی که حالمو خوب کردی
_خوبت اینه؟
_خب...ولی بهترم که
جسور شد‌
_هی راستیییی هیچ تو کتم نمیره این همه غم داشتی هیوی نگفتیااا به حسابت بعدا میرسم حالا هم پرو خانم بپر بالا گمشو ببرمت خونه بدمت دست بابات کارای بد نکنی
_حال خونه رو ندارم تو برو من بعدش میریم
_خیلیه خب کاری بود بزنگ
رفت سمت ماشین یهو برگشت خنده ریزی زد و گفت
_نیلی تو راه برگشت یهو عاشق نشی
_گمشوووو
هر دو خندیدم
_مراقب خودت باش
_امر دیگه ای نیست؟!
_بوس بهت فعلا
پرید پشت ماشینش و رفت منم بعد از کمی قدم زدن رفتم خونه...
بعد از شام صالح زنگ و گفت که دبی یه دکتر خوب برای بابا پیدا کرده و باید بابا رو بفرستم پیشش و باز من مدتی قرار بود تنها باشم هر چی ازم خواست که منم برم قبولدار نشدم فرداش بابا رو فرستادم دل و دماغ بیمارستانو نداشتم با کمک ارزو کیان (سوپروایزر) قرار شد چند ماهی نرم
....
...
توی این دوماهی که گذشت حالم خیلی بهتر بود و دیگه از شر کابوسام راحت شده بودم مرتب پیش روانشناس میرفتم و هنوز پرسه ی درمان بابا طی نشده بود و من همچنان تها بودم برای دراومدن از بیکاری خودمو با کلاس نقاشی سر گرم کرده بودم و بیمارستان با اینکه هنوز مرخصی داشتم اما کم و بیش میرفتم ... دیگه خیلی کم خونه عماد میرفتم و خیلی سر برخورد میکردم گرچه برای اون مهم نبود اما من بزای خودم محدوده ای ایجاد کرده بودم تا نه اون اذیت شه نه وجدان خودم البته خداروشکر عماد خیلی بهتر شده بود و کم کم میتونست وایسه اما راه رفتن هنوز نه دکترا خیلی امید وار بودن به هر حال من تا اخر بیماریش پرستارش بودم...
همچی تقریبا روال عادی خودشو طی میکرد تا اون شب...
بعد از خوردن شام و شستن ظرفا یه سر به گوشیم زدم که متوجه پیامی از امیر شدم
«سلام خانم راد لطفا با من تماس بگیرید»
عجب پروعه پوفف بلندی گفتم شمارشو گرفتم بعد چند بوق برداشت
_سلام حالتون خوبه؟
_سلام ممنونم شما خوبید؟
_مرسی ببخشید مزاحم وقتتون شدم راستش مجبور بودم
_خواهش میکنم
_میرم سر اصل مطلب خانم راد منو عماد باید یک سفر کاری واجب بریم حتما عماد هم باید باشه متاسفانه خودتون که میدونید هنوز اونقدرا سر پا نیست
_خب...
_کسی رو پیدا نکردیم برای مراقبت عماد پرستارشم امتحاناش رسیدن و شرایطشو نداره
_یعنی...
_یعنی شما باید لطف کنید همراه ما بیاید
_بله؟؟! ببخشیدا ولی من
_فقط سه روزه خانم راد لطفا درک کنید موقعیت مهمیه برای شرکت ما
_خودتون که هستید
_من ساعت ها باید تو جلسه باشم نمیتونم حواسم به عمادم باشه
صدای اقای افشار از پشت تلفن واضح میومد
_ولش کن گفتم که نمیخواد من خودم از پس خودم برمیام
هوووففففف
_مقصد کجاست؟
_شمال یعنی مازندران
اخ که چقدرر دلم هوس دریا کرده بود نفهمیدم چجوری باشه رو گفتم و قطع کردم باید اماده میشدم
بعد از اجازه از بابا رفتم سراغ چمدونم مدت ها بود سفر نرفتم با اینکه قراره مریض داری کنم اما بلاخره اب و هوایی عوض میکردم:)
راس ساعت یازده و نیم رفتم فرودگاه بعد از تحویل بار ها سوار هواپیما شدیم عماد و امیر صندلی جلوی من بودن بعد از چک کردن گوشیم و تذکر مهماندار خاموشش کردم مشغول نگاه کردن بیرون بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم برگشتم دو ردیف اونظرف تر یه پس جوون با موهای قهوه ای و چشمایی با همون رنگ به من نگاه میکرد چقدررر اشنا بود خدایا رومو ازش گرفتم و سعی کردم از فکر این پسر نچندان غریبه در بیام تازه داشت چشام گرم میشد که فهمیدم رسیدیم از فرودگاه زدیم بیرون و امیر یه تاکسی گرفت اقای افشار جلو منو امیر هم عقب نشستیم امیر سرش تو گوشیش بود و هرازگاهی با اخم به بیرون خیره میشد شیشه رو کمی پایین اوردم هوای خفه ای بود اما دلنشین غرق در ذوق بودم که ناخوداگاه برگشتم و نگاهم به نگاه امیر گره خورد راحت میتونستم انالیزش کنم چشمای عسلی بینی قلمی و موهایی که به سختی میشد تشخیص داد قهوه ای هستن و ارادت خاصی هم به ته ریش داشت توی این دوماهی که دیده بودمش همیشه ته ریش داشت درست برعکس افشار که همیشه شیش تیغ بود و با اون چشای مشکی سردش تا عمق سلول های وجودت نفوذ میکرد از فکر خودم خجالت کشیدم نه من حق نداشتمممم سرمو اینطرف اونطرف تکون دادم تازه امیر به خودش اومد لبخندی زد و سرشو برگردوند طرف شیشه شونه ای بالا انداختمو منم برگشتم سمت شیشه توی این مدت خیلی چیزا تعغیر کرده بود افشارو نمیدیم زیاد مگر در مواقع ضروری دکتر و اینا حال و هوام حسابی عوض شده بود خوشحال و سر خوش شده بودم بعضی وقتا به خودم میگفتم کاش زودتر اون دختره رو میدیدم و پنج سال از عمرمو تلف نمیکردم تو همین افکار بودم که ماشین جلوی هتل وایساد محوطه شگفت انگیزی داشت گل کاری های زیبای حیاطش بعدشم چیدمان فوق العاده لابی منو مجذوب خودش کرد و یکی از مزایاش این بود که بشدت نزدیک دریا بود بعد از تحویل کارت اتاق ها رفتیم بالا طبقه چهارم من واحد ۴۷ بودم امیر و افشار هم ۴۸ کارتو زدمو درو باز کردم
_خانم راد...
_بله
_... هیچی میخواستم بگم از فردا جلسات شروع میشن ساعت نه صب میتونید ..
_بله میام
_لطف میکنید
لبخندی زدمو رفتم داخل جیغ خفیفی کشیدمو دویدم سمت پنجره وایی دریاااا دیگه طاقت نداشتم بعد دوش سریع موهامو خشک کردم و مانتو یشمی و شلوار جینمو پوشیدم با شالی با همون رنگ جلوی اینه نگاهی به خودم‌ انداختم یه جفت چشم مشکی بینی کوچیک که بهم میومد لب های متوسط اما بشدت ظریف اندام بودم قدمم یکوچولو کوتاه بود در کل ریزه میزه جمع و جوری بودم لبخند کجی به خودم زدم و بیرون زدم یه لحظه به سرم زد خبر بدم دارم میرم بیرون ولی پشیمون شدم اصلا به اونا چه ربطی داره شونه ای بالا انداختم تو دلم گفتم خودش گفت از فردا خندی ریزی زدمو‌سوار اسانسور شدم بعد از خروج از هتل سر راست رفتم نزدیک ترین ساحل درست رو به روی هتل دویدم سمت دریا رفتم تو اب تقریبا تا زانوم میرسید که دیگه بیخیال ادامه راه شدم و دل کندم و اومدم بیرون شلوارم خیس شده بود اما اصلا برام مهم نبود مگه میشه بیای دریا تو اب نری!!
غرق در منظره بودم که نگاهم افتاد به دفتر نقاشیم گذاشتمش روی پامو شروع کردم درسته هنوز خیلی ماهر نبودم ولی همچین بی اسعتدادم هم نبودم غرق نقاشی و منظره بودم که سایه ای بالا سرم افتاد سرمو بالا اوردم چشام داشت از حدقه در میومد
همون پسره توی هواپیما بود موهای قهوه ایشو باد اینور اونور میکرد با استایل خاصی دستاشو تو جیباش فرو کرده بود و با چشمای نافذش به دریا خیره بود
_قشنگه
نفهمیدم منظورشو و همین طور بر و بر نگاش کردم که با چشاش به دفترم اشاره کرد خودمو جمع و جور کردم لنتی صداش صداشم اشنا بود اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد بیخیال خودشو صدا و قیافه اشناش شدم و باز مشغول نقاشیم شدم و حتی نفهمیدم کی رفت! عجیب غریب پرو‌...
هوا گرگ و میش بود و من همچنان لب دریا بودم اما دیگه ترجیح دادم برگردم هتل خب دریا که فرار نمیکرد سه روز فرصت داشتم به سختی دل کندم و راهی هتل شدم وارد لابی شدم از چیدمان قشنگش لذت میبردم واقعا
مبلای راحتی به رنگ قهوه ای با عسلی بزرگی جلوی ال ای دی قرار داشت یه دست مبل کرمی رنگ سلطنتی هم گوشه ی دیگه سالن خودنمایی میکرد چیدمانش کاملا از رنگ قهوه ای و کرمی بود و هامونی جالبی خلق شده بود از کاوش و انالیز لابی دست برداشتم و اینبار ترجیح دادم از پله ها بالا برم روانشناسم میگفت برای اعصاب خوبه ! به سمت اتاق رفتم که دیدم امیر جلو در اتاقشون با تلفن مشغوله موضعمو تعغیر ندادم و سعی کردم برم تو اتاق اما صداش خب مزاحم بود
_اره... نه تو گوش کن ببین ثمین من عماد نیستم بگذرم ارت تقاصشو پس میدی..
رفتم داخل و دیگه صداشو نمیشنیدم ثمین... وای اصلا به من چه خب هر غلطی میکنن بکنن ... تا شام دیگه جایی نرفتم و کاری نکردم بعد از صرف شام به اتاقم برگشتمو بعد از چت کردن با ارزو خوابیدم ....  

 

 

(پارت-هشتم)

ساعتای هفت بود که راه افتادم سمت بیمارستان کارت زدم و لباس پوشیدم پرونده ها رو تحویل گرفتمو مشغول شدم...
به خودم اومدم که یه جفت کفش جلوم ظاهر شد سرمو بالا گرفتم
-خانم ببخشید اتاق ۱۷ کجاست؟
-همین رو به رویی
به اتاق اشاره کردم لبخند گرمی زد و رفت سمت اتاق عماد بیخیالش شدم و فوضولیمو کنترل کردم و به کارم ادامه دادم بعد از دو ساعت کارام تموم شد تقریبا و فقط پرونده عماد مونده بود مقنعه ام رو درست کردم نفس عمیقی کشیدم و پرونده رو برداشتم و به سمت اتاقش رفتم تپش قلبمو حس میکردم اروم زدم به در و وارد شدم با دیدن من اون پسره جونی که جلوی ایستگاه دیده بودم بلند شد به سمت تختش رفتم حالت صورتش تعغیر کرد
-تو اینجا چیکار میکنی؟مگه...
نذاشتم ادامه بده
-من پرستار اینجام و اینجا محل کارمه و از قضا شما بیمار من هستید پس اجازه بدید به کارم برسم
یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم فشارشو گرفتم داروهاشو دادم بعد از نوشتن پروندش از اتاقش بیرون اومدم نفسمو حرصی بیرون دادم نمیدونم چقدر میتونستم دووم بیارم چقد میتونم تحمل کنم اما نمیتونم به حال خودش ولش کنم
...
ساعت ۲شد و شیفت رو تحویل دادم وارد محوطه بیمارستان شدم نم نم بارون میبارید پا تند کردم تا خیس نشم اما صدایی متوقفم کرد
-خانم راد
برگشتم سمتش همون پسر جوونی بود که توی اتاق عماد دیده بودم چند قدمی بهم نزدیک شد
-من امیرم دوست و همکار عماد همون که....
 -بله بفرمایید
- از اونجایی که عماد وضعیتش اینه باید تنهایی کارای شرکت رو انجام بدم و خب زمان زیادی رو ازم میگیره و از اونجایی هم که عماد خانوادش نیستن...
-لازم نیست نگران باشید من مسئولیت تمام کاری رو که کردم به گردن میگیرم با یه نفر هماهنگ کردم برای پرستاریشون برای دکتر و ایناش هم خودم هستم بعد که این وضعیتشون موقته چند ماهه خوب میشن
-این شماره منه اگه کاری از دستم ب میاد باهام تماس بگیرید
-خود اقای...
-عماد خیلی احساس میکنه بی نیازه لطفا بگیرید
شمارشو گرفتم
-ممنون
لبخند گرمی زد
-اگه ماشین ندارید برسونتمون
-ممنون تاکسی میگیرم
-تعارف نکنید
-ممنونم
-هرجور راحتید
-خداحافظ
ادم بدی به نظر نمیرسید حداقلش این بود که از رفیقش خوش اخلاق تر بود از افکار خودم خندم گرفت تا قبل از اینکه بیشتر از این خیس بشم ترجیح دادم سریع تر برم خونه
کلید انداختم رفتم داخل کسی نبود رفتم بالا لباسامو عوض کردم و بعد از خوردن ناهار یه دوش گرفتم و بعد برای خلاص شدن از سردردی که داشتم چند مسکن خوردمو خوابیدم
...
همه جا تاریک بود باد میوزید درختا تکون میخوردن حجم انبوه درختا به ترس هام اضافه میکرد انگار تو یه جنگل بودم از هر جایش صداهای نا مفهومی میومد با هر بادی که می وزید صداها واضح تر میشدن تنم به لرزه افتاده بود
-تو لیاقت منو نداری...
-تو زمین گیرم کردی...
-تو منو از زندگی انداختی...
-اینجا چی کار میکنی...
با جیغ از خواب پریدم قلبم تند تند میزد قدرت کنترلشو نداشتم پاشدم و خودمو به اشپزخونه رسوندم ابی به صورتم زدم تا حالم جا بیاد تا برگشتم با چشمای متعجب بابا رو به رو شدم
-خوبی بابا؟خواب بد دیدی؟
سرمو به نشانه مثبت تکون دادن به کابینت تکیه کردم و نشستم بابا اومد سمتم
-پس صالح درست میگفت چی شده بابا؟
خدایا منو ببخش
-سر جریان تصادفه همین چند روز پیشه خوبم قربونتون برم نگران من نباشید
-اما تو قبل از تصادفم کابوس میدیدی فکر نکن حواسم نیست یه تار مو از سر تو و اون پسره کم شعور(صالح) کم شه من میمیرم اگه نیستم اگع رو پا نیستم چون کمرم شکسته از کسی ضربه خوردم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم
لبخند تلخی زد
-خدارو چه دیدی شاید اونم مثل من عاشق بود
-اقا جون قربونت برم سایتون صد سال بالا سرما الکی خودتونو ناراحت نکنید اونی که همچین کاری با بچه های خودش کرده خیالتون راحت هیچی از عشق نمیدونه خدا اونم راحت نمیزاره که با شما اینجوری کرده
-پاشو باباجون سرامیکا سردن
پاشدم خودمو جمع و جور کردم
-ساعت چنده
نگاهی به ساعتش کرد
-ربع به چهار
چقد خوابیده بودمم
-ببخشید بیدارتون کردم
-خواب نبودم برو بخواب عزیزم
به سمت اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم مغزم دیگه نمیکشید با انگشتام شقیقه هامو فشار دادم بلکه از این سر درد کم شه اما فایده نداشت تو این وضعیت کابوس جدید کم داشتم فقط!
flash back=>
عماد...دوست صمیمی صالح برادرم اولین بار که دیدمش وقتی بود که نقشه های جا مونده صالح رو به شرکتشون رسوندم مغرور و جدی پشت میزش نشسته بود و به کارش مشغول بود و حتی متوجه حضور منم نشد ... چند بار دیگه هم وقتی صالح رو به خونه میرسوند دیده بودمش اما روزی که به افتخار برگشت یکی از نوادگان عموی پدرم جشن خانوادگی برگذار شده بود تیر خلاص رو‌ خوردم با دیدن اون همه جذابیت به معنای تمام واژه مهبوتش شدم محو حرکاتش محو چشمان نافذش محو مردونگیش
از اون شب بود که ضربان قلبم یک در میون میزد احساستم جریحه دار شده بود و به خودن اجازه دادم دست به اون کار احمقانه بزنم
اون شب... و پنج سال خواب اون شب شد تمام زندگی ام

برگشت به زمان حال

طبق معمول تا صبح خوابم نبرد ساعتای هفت و نیم هشت بود پا شدم امروز عماد مرخص میشد همچیو هماهنگ کرده بودم اماده شدم و رفتم بیمارستان کاراشو کردم و با پرستاری که برای عماد گرفته بودم راهی خونش شدیم
کلید انداختیم و رفتیم داخل حیاط جمع و جور و تمیزی داشت با یه تاب بزرگ کنار دیوار وارد خونه شدیم محو تماشا خونه ای شدم ک مال عمادم بود خونه ای که تمام این چند سال ارزو داشتم داخلش رو ببینم اما ارزو های من کجا حال امروزم کجا سرمو به نشانه تاسف تکون دادم تا برگشتم با چشمای عصبانی عماد رو به رو شدم پوزخندی زد
-خوشت اومده؟
متوجه حرفش نشدم لبخندی زدم
-منو به این روز انداختی بعد راست راست تو خونه ام راه میری لبخند ژوکوند میزنی هه جالبه
دستاشو تو موهاش فرو کرد
-کارتو انجام دادی پرستارم گرفتی حالا هم میتونی بری
بغضم گرفت اشک تو چشام جمع شد یعنی اینقددررر از من متنفر بود؟؟چجوری میتونست اینقد راحت غرور یکی رو له کنه مگه من مقصر بودمم من که از خدام بود نبینمش تا بتونم فراموشش کنم خودمو کنترل کردم و با صدایی که خیلی داشتم کنترلش میکردم بالا نره گفتم
-میدونم لیاقت کنارت بودنو ندارم میدونم نمیتونی تحملم کنی میدونم حالت ازم بهم میخوره
چند ثانیه صبر کردم تا اشکامو کنترل کنم نریزن
-شاید تو بتونی یکیو له کنی عین خیالتم نباشه ولی من نمیتونم من پای تک تک کارام وایستادم و دونه دونه تاوانشونو دادم اگه صد بار دیگه هم بگی ازم متنفری اگه بازم هزار بار دیگه قلبمو له کنی تا سرپا نشی نمیرم تا نبینم رو دو پات راه میری نمیرممم نه اینکه نخوام نمیتونم برم من نمیتونم یکیو نابود کنم و برم مثل تو فقط چند ماهه تحملم کن بعد از خوب شدنت قول میدم گورمو گم کنم
چشماش حالت تعجبی داشت اینبار اما توجه نکرد بهم
-عباس بیا منو ببر اتاقم
داروهاشو رو گذاشتم رو اپن سوویچمو برداشتمو رفتم در اتاقش
-برای فردا نوبت فیزیوتراپی گرفتم براتون کاری داشتید تماس بگیرید
حرفی نزد حتی نگاهمم نکرد بعد از خداحافظی مختصری زدم بیرون یکراست به سمت دانشگاه رفتم این چند وقته خیلی درگیر بودم بیمارستان،بابا حالا هم عماد خلاصه وقت نشد کارای فارغ التحصیلم رو انجام بدم رفتم بخش معاونت و تمام شد و این نقطه ی پایان خط تحصیلاتم شد با تشکر از معاونت از دفترش بیرون اومدم اخر هفته اینده جشن فارغ التحصیلم بو

معرفی
متن صفحه معرفی

سلام

امیدوارم حال دلتون عالی باشه

نام رمان:ورود ممنوع

ژانر : عاشقانه

وضعیت بارگزاری پارت ها:هر هفته یک پارت

coolمنتظر باشید...

 

اخبار
متن صفحه اخبار سایت

http://phtmmroman.blogfa.com

سللللاااااممممم رفقای عزیزم خیلی خوشحالم بلاخره این سایت منو راه داد 😂 دلم برتون تنگ شده بود خب خب اینجا رمان ورود ممنوع رو داریم که چشم پارت هفتم یه هفته اس نوشته اماده اس فقط کمی حال و کمی وقت نیازه که چشم اونم انجام میدم امیدوارم منو بخاطر کم لطفی که توی پارت شیشم کردم منو ببخشید❤منتظر باشید😎😍