داستان اول........معلم خصوصی

 چند روزی بود که مدارس  به علت شیوع کرونا تعطیل شده بودند و تدریس از طریق فضای مجازی انجام می گرفت من و خیلی از بچه ها که  حتماً باید حضوری درس می خواندیم تا نمره ۱۶ مان ۱۵ نشود چیز خاصی یاد نمیگرفتیم و در خیلی از درس ها مشکل داشتیم از طرفی دیگر دلم برای دوستم علی میسوخت چون پدرش  بیکار شده بود و با هزار جور  قرض توانسته بود برای بچه‌اش یک گوشی هوشمند بخرد خیلی دوست داشتم به آنها کمک کنم اما آنها خانواده ی محترمی بودند و از کسی پول یا چیزی قبول نمی کردند دیروز توی اتاقم نشسته بودم و فکر می کردم اما  فکرکردن توی خانه ما چند روزی است که غیرممکن ممکن شده چون خواهرم خانه را روی سرش گذاشته است که من معلم خصوصی می خواهم ناگهان فکری در ذهن من جرقه زد دیروز علی را به خانه مان دعوت کردم برایش از مشکلات فضای مجازی و عدم فهم خود گفتم سپس   به او کسی را می خواهم که به من درسهای مدرسه را تدریس کند علی گفت می‌تواند به من کمک کند به او گفتم من هم شروطی دارم اگر او اگر تو به من تدریس می کنی باید پولش را بگیریم اولش علی کرد اخم کرد و می خواست که از خانه مان برود اما دستش را گرفتم و گفتم تورو خدا کمکم کن دوباره نگاهی به من کرد و رفت امروز صبح دیدم کسی در خانه را میزند در را که باز کردم دیدم علی پشت در است قبل از آنکه سلام کنم گفت برای اولین جلسه تدریس خصوصی آماده ای؟

 

امیر مهدی فروزنده

  1. «داستان دوم :«فرشته بی بال 

 

پرستارها  در حال رفت و آمد  به این طرف و آن طرف بودند  هر  چند دقیقه یک بار نام پزشکی را اعلام و او را به اتاقی فرا میخواند زینب خانم روی یکی از صندلی های بیمارستان نشسته بود و ناله سر میداد احمد اقا کنار او ایستاده بود و مژده ی رسیدن دکتر را میداد ........

همان موقع پرستار ها امدند و او را برای معاینه ی مجدد او را به اتاقی بردند ، لباس مخصوص را بر او پوشاندند و او را راهی اتاق زایمان بردند حدود یک ساعت بعد صدا ی نوزادی فضای بیمارستان را پر کرد ...... اری نوزادی که سالها انتظارش می کشیدند به دنیا آمده بود ....... احمد اقا سریع از بیمارستان بیرون رفت و با چند جعبه شیرینی برگشت همان موقع پرستاری من من کنان امد و گفت یکی از دست های فرزند شما فلج شده 

شیرینی در دهانش تلخ شد و بسیار ناراحت به سقف بیمارستان نگاه کرد... بعد از مدتی  به او اجازه دادند  که به ملاقات همسرش برود ....همسرش با لبخندی تلخ به او نگاه می کرد .... پس از چند روز از بیمارستان مرخص شد نام فرزندشان را حمید گذاشتند ......به راستی حمید به کدام یک از آنان رفته بود؟ به احمد که مردی چهار شانه و بلند قد بود یا زینب یک زنی با صورتی کشیده بود ؟؟؟ اما حمید به هیچ کدام یک از آنها نرفته بود او چشمانی عسلی داشت و موهای روشن به گفته مادرش به پدر بزرگش شبیه بود......

حمید بسیار باهوش با وجود نداشتن یک دست به پدرش کمک می‌کرد پدر او مغازه لوازم تحریری داشت .....او قرآن را نیز بسیار زیبا تلاوت می کرد و در حفظ آن کوشا بود به طوریکه در سن ۱۱ سالگی توانست تمام قرآن را حفظ کند حمید تصمیم گرفت در مسابقات حفظ قران کل کشور شرکت کند شب و روز مرور می کرد و سرانجام مقام نخست را کسب کرد پس از آنکه این مقام را کسب کرد به یک برنامه تلویزیونی دعوت شد مجری برنامه از او پرسید آرزویت چیست گفت آرزویم این است که به زیارت امام رضا بروم پس از چند دقیقه مجری گفت مژده ای برایت دارد با سفر شما و خانواده ات به مشهد مقدس موافقت شده و پس اینطور شد که آنان به مشهد رفتند روزی چهار بار به حرم می رفت روز آخر از پدر و مادرش خواست که برای خداحافظی و آخرین بار به حرم بروند وقتی خود را  تنها یافت چشمانش را بست و از  امام رضا خواست  که دست او را خوب کند همان لحظه دستش مانند یک دست عادی شد درست و کامل باور نمی کرد تا اینکه به چشم خود میدید هیچکس نمیداند آنجا چه شد و چه گذشت زیرا آن رازی بود بین حمید و امامش

 

امیر مهدی فروزنده